catb (1)

اردک ها و گربه سیاه همسایه

جوجه اردک با چشمی گریان تک و تنها از مزرعه دور شد. یک روز در کنار برکه چشمش به یک سگ شکاری افتاد، جلو رفت و به او سلام کرد و ماجرا را برایش تعریف کرد و از او راهنمایی خواست.

 سگ شکاری گفت: قبل از اینکه به فکر پیدا کردن دوست باشی بهتر است تا زمستان از راه نرسیده است جایی برای خودت پیدا کنی که از سرما تلف نشوی.

 مدتی گذشت و هوا کم کم رو به سردی می رفت. جوجه اردک هم سرما را احساس می کرد.

 یک روز که در برکه بود مشاهده کرد که پرندگان دسته جمعی به طرف مناطق گرم در حال کوچ کردن هستند. با دیدن آنها با خود گفت ای کاش من هم می توانستم مثل آنها پرواز کنم و به هر جایی که دوست دارم بروم.

 بالاخره زمستان از راه رسید. آبها همه یخ زدند و برف همه جا را پوشاند و جوجه اردک از ناچاری به خانه ای پناه برد. در آن خانه یک مرغ و یک گربه زندگی می کرد. روز به روز جوجه اردک بزرگ و بزرگتر شد تا اینکه از دست گربه و مرغ که با او بدرفتاری می کردند تصمیم گرفت از آنجا فرار کند.

 هوا گرم شده بود و فصل بهار رسیده بود به همین خاطر به طرف برکه به راه افتاد تا بعد از چند ماه شنا کند اما وقتی بالهایش را باز کرد از اینکه سفید شده بود تعجب کرد و فکر کرد که آب این برکه او را زیبا نشان می دهد.

جستجو

اخرین پست